• خطبه ها
  • چرا خلافت را از او گرفتند؟
مترجم : سید علی نقی فیض الاسلام

چرا خلافت را از او گرفتند؟

« 517»

(161) (و من كلام له (عليه ‏السلام) ) لبعض أصحابه‏ و قد سأله كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و أنتم أحق به فقال (عليه ‏السلام) يَا أَخَا بَنِي أَسَدٍ إِنَّكَ لَقَلِقُ الْوَضِينِ تُرْسِلُ فِي غَيْرِ سَدَدٍ وَ لَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَ حَقُّ الْمَسْأَلَةِ وَ قَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ أَمَّا الِاسْتِبْدَادُ عَلَيْنَا بِهَذَا الْمَقَامِ وَ نَحْنُ الْأَعْلَوْنَ نَسَباً وَ الْأَشَدُّونَ بِرَسُولِ اللَّهِ ((صلى‏ الله ‏عليه‏ و آله)) نَوْطاً فَإِنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ وَ الْحَكَمُ اللَّهُ وَ الْمَعُودُ إِلَيْهِ الْقِيَامَةُ  

« 518»

وَ دَعْ عَنْكَ نَهْباً صِيحَ فِي حَجَرَاتِهِ‏ وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْكَائِهِ وَ لَا غَرْوَ وَ اللَّهِ فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ يُكْثِرُ الْأَوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللَّهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ وَ جَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى ( فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ) .


ص518

 از سخنان آن حضرت عليه السّلام است  (در جنگ صفّين) به يكى از اصحابش كه از آن بزرگوار پرسيد چگونه اطرافيان شما (سه خليفه و پيروانشان) شما را از خلافت باز داشتند و حال آنكه شما باين مقام (از آنها و ديگران) سزاوارتريد پس امام عليه السّلام (را از اين پرسش بى‏ موقع كه مطلب بر پرسنده و ديگران هم معلوم بود، يا تحقيق در آن مصلحت نبود خوش نيامد و با تندى اجمالا پاسخ داده) فرمود:1 اى برادر (دينى از طايفه) بنى اسد مردى هستى كه تنگ (اسب سوارى) تو سست و جنبان است (نادانى كه به اندك شبهه‏ اى مضطرب و نگران مى‏ شوى) مهار (مركب خود) را بيجا رها مي كنى (در جاى غير مقتضى و موقع سختى كه ما با دشمن بزد و خورد مشغوليم مطلبى مى ‏پرسى كه براى پاسخ آن مجال نيست) و با اين حال (كه موقع پرسش نبود) از جهت احترام پيوستگى و خويشى تو (با پيغمبر چون يكى از زنهاى آن حضرت زينب دخترش جحش از طايفه بنى اسد بود) و براى اينكه حقّ پرسش دارى و دانستنى را درخواست نمودى، پس بدان: 2 تسلّط (سه خليفه) بر ما بخلافت با اينكه ما از جهت نسب (خويشى با پيغمبر اكرم) برتر و از جهت نزديكى (و قرب منزلت) به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله استوارتريم،  

 ص519

براى آنست كه خلافت مرغوب و برگزيده بود (هر كس طالب آن بود اگر چه لياقت نداشت، پس) گروهى بآن بخل ورزيدند (و نگذاشتند سزاوار به آن مقام بر آن بنشيند) و گروه ديگرى (امام عليه السّلام) بخشش نموده (براى حفظ اساس اسلام) از آن چشم پوشيدند (و چون براى گرفتن حقّ ياورى نداشتند شكيبائى اختيار نمودند، چنانكه در خطبه سوّم باين نكته اشاره فرموده) و حكم (ميان ما و ايشان) خدا است، و بازگشت بسوى او روز قيامت (پس از آن امام عليه السّلام شعر امرء القيس را مثل مى ‏آورد:) 3 و دع عنك نهبا صيح فى حجراته (كه مصراع دوّم آن و هات حديثا مّا حديث الرّواحل مى ‏باشد، و قصّه آن اينست: امرء القيس كه يكى از شعراء بزرگ عرب است پس از آنكه پدرش را كشتند براى خونخواهى يا از ترس دشمنان در قبائل عرب مى‏ گشت تا در خانه مردى طريف نام از قبيله بنى جديله طىّ وارد شد، طريف او را گرامى داشت و امرء القيس هم او را ستود و چندى نزدش ماند، پس بفكر افتاد كه مبادا طريف نتواند باو يارى نمايد، در پنهانى نزد خالد ابن سدوس رفته بر او وارد گشت، پس بنو جديله شتران او را بيغما بردند، و چون امرء القيس آگاه شد بخالد شكايت كرده او را از يغما بردن شتران خود خبر داد، خالد گفت: شترهاى سوارى كه همراه دارى بمن بده تا سوار شده نزد بنو جديله رفته شترهاى ترا برگردانم، امرء القيس پيشنهاد او را پذيرفته شترهاى مانده را باو داد، و خالد با چند تن از ياران خود بر آنها سوار گشته در پى بنى جديله شتافت، چون بايشان رسيد گفت: امرء القيس ميهمان من است شترهاى او را باز گردانيد، گفتند او ميهمان و پناه آورده بتو نيست، گفت سوگند بخدا كه او ميهمان من است و شترهايى هم كه ما بر آنها سواريم از آن او است، پس بنو جديله بر آنها حمله نموده همگان را به زير افكنده آن شترها را نيز بيغما بردند، و گفته ‏اند كه خالد با بنو جديله ساخته از روى حيله و مكر شترها را بايشان تسليم نمود، چون امرء القيس از اين غارتگرى دوّم آگاه شد در اين باب قصيده‏اى ساخت كه اوّل آن اين بيت بود كه نقل شد، و معنى آن اينست:) رها كن و واگذار قصّه غارتگرى را كه در اطراف آن فرياد بر آورده شد، (و بياور و ياد كن قصّه شگفت‏آور كه آن يغما بردن شترهاى سوارى است، خلاصه منظور امام عليه السّلام از تمثيل باين شعر آن است كه رها كن قصّه سه خليفه را كه اهل سقيفه در اطراف آن هو و جنجال نموده آن همه سخنان گفت و شنود كردند) و بيا بشنو مطلب بزرگ (و شگفت آور) را در پسر ابى سفيان (معاويه و زد و خورد با او را) كه بتحقيق روزگار بعد از گريانيدن مرا به خنده آورد (از بسيارى شگفتى در رفتار روزگار به خنده آمده ‏ام) و سوگند بخدا شگفتى باقى نمانده است،  

 ص520

پس شگفتا از اين كار بزرگ كه شگفتى را از بين مى ‏برد (بمنتهى درجه رسانده كه از آن چيزى بجا نمانده) و كج روى و نادرستى را بسيار مى ‏گرداند، 4 گروهى از مردم (معاويه و پيروانش) از راه مكر و حيله در صدد برآمدند كه نور خدا را از چراغش خاموش كنند، و فوران و راه آب آنرا از چشمه‏اش ببندند (احكام اسلام را از بين برده وصىّ و جانشين پيغمبر اكرم را خانه نشين كنند) و ميان من و خودشان آب وبا آور را آميخته و درهم نمودند (فتنه و فساد و جنگ و خونريزى برپا كردند) 5 پس اگر از ما و ايشان سختيهاى غمّ و اندوهها برطرف شود آنان را براه حقّ محض مى ‏كشم (تا رضاء و خوشنودى خدا و رسول را بدست آورده سعادتمند گردند) و اگر قسم ديگرى شد (قدم در راه حقّ ننهادند، و با راهنماى الهى بجنگ و زد و خورد مشغول ماندند، باكى نيست، زيرا خداوند در قرآن كريم س 35 ى 8 مى ‏فرمايد: فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ، إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ يعنى) پس براى گمراهى ايشان بسبب غمّ و اندوه بسيار خود را هلاك و تباه مگردان، زيرا خداوند دانا است بآنچه بجا مى ‏آورند (و آنان را بكيفر اعمالشان مى ‏رساند).